«همدلی چیست؟ همدلی مشارکت عاطفی در احساسات دیگری است (همدل بودن با دیگری، یعنی با هم احساس کردن، یا به همان شیوه‌ی دیگری احساس کردن، یا همان احساسی که یکی دارد دیگری هم دارا باشد)، و همین طور سهیم شدن در لذت و جاذبه‌ای که نتیجه‌ی آن است.» [رساله‌ای کوچک درباب فضیلت‌‌‌های بزرگ، آندره کنت اسپونویل، ترجمه مرتضی کلانتریان]

همدلی در روابط انسانی، بسیار دیریاب است. آنچه در روابط بینا انسانی آزارم می‌دهد، فقدان و امتناع همدلی است. جان راولز، نظریه‌پرداز معاصر عدالت، می‌گوید: قانونی عادلانه است که قانونگذاران آن، حین تصویب، موقعیت خویش را فراموش کرده باشند. پرده‌ای از بی خبری نسبت به وضعیت و جنسیت و موقعیت خود فراروی دیدگان خود بیاویزند. غالب انسان‌‌‌هایی که با آنان در تعامل بوده‌ام، فاقد توانایی همدلی‌‌‌اند. بی اینکه با سکوت، شکیبایی، تأنی و آرامش، به سخنانت گوش دهند؛ بی‌اینکه با کنار نهادن جزمیات القاء شده و پاسخ‌‌‌های از قبل فراهم، تو را درک و فهم کنند؛ شتابزده و بی‌تأمل داوری می‌کنند. حکم می‌دهند و سریعاً دستورالعمل و توصیه‌نامه صادر می‌کنند. 

آندره مالرو، نویسنده و منتقد هنری فرانسوی می‌گفت: «داوری کردن آشکارا یعنی درک نکردن، زیرا اگر انسان درک کند دیگر نمی‌تواند داوری کند.»

تا زمانی که قدرت درک کردن و تفاهم را دارا باشیم کمتر داوری و قضاوت می‌کنیم و مآلاً کمتر محکوم و کمتر مجازات می‌کنیم. اگر حتی داوری کردن و قضاوت کردن از اساس کار درستی باشد، تردیدی نیست که باید مسبوق به فهم کردن و درک کردن باشد. تا زمانی که دیگری را عمیقاً درک و فهم نکرده‌ایم هرگز نمی‌توانیم قضاوتگر خوبی باشیم.

قضاوت‌‌‌های تند و تیز و نهایتاً کژخویی و تندمزاجی ما با دیگران محصول عدم درک و مفاهمه است.

فروغ فرخ زاد می‌گفت: «چراغ‌‌‌های رابطه تاریک‌‌‌اند.» حقیقتاً ارتباط عمیق انسانی بسیار نادر رخ می‌دهد. مصطفی ملکیان می‌گفت: گفت و گو با گپ زدن و با مناظره و مباحثه کردن فرق می‌کند. گفت و گو یعنی اینکه وقتی یک طرف سخن می‌گوید دیگری با سکوت تمام، وارد قلمرو ذهن و ضمیر او شود. موقتاً باورها و عواطف خود را داخل پرانتز قرار دهد و نادیده بگیرد و کاملاً با ذهن و ضمیر طرف مقابل خود یکی شود. پا در کفش او کند شاید آنگاه متقاعد شود که افتادن و خیزان راه رفتن شخص از ناهمواری راه است تا از بد رفتن:

گفت مستی زان سبب افتان و خیزان می‌روی  

گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست (پروین اعتصامی)

چطور می‌توان وقتی کفش‌‌‌های کسی را نپوشیده‌ای در مورد راه رفتن او داوری کنی؟ چطور می‌توان وقتی کاملاً در زاویه، پنچره، دریچه، چشم‌‌‌انداز و منظر شخص در نیامده‌ای، و عینک او را به چشم نزده‌ای راجع به دیدنش نظر بدهی؟ همدلی یعنی به چشم دیگری در بیایی و از دیده‌ی او به مسائل نظر بدوزی. مولوی می‌گفت: «در دیده‌ی من اندر آ، وز چشم من بنگر مرا» آخر مگر بسیاری از اختلافات انسانی، محصول تفاوت در نظرگاه‌‌‌ها نیست؟ 

 از نظرگاه است ای مغز وجود  

 اختلاف مؤمن و گبر و یهود. (مثنوی: دفتر سوم)

جهت تحقق همدلی باید سکوت را تمرین کرد. منظورم از سکوت صرفاً سخن نگفتن نیست. بلکه سکوت به این معنی که وقتی گوش می‌دهی صبورانه تلاطمات درونی خود را موقتاًَ بخوابانی و تا خوب دیگری را فهم و درک نکرده‌ای در پیِ آماده کردن پاسخ، یا ارائه‌ی طریق و راه نجات بر نیایی. به تعبیر دیگر جهت تحقق همدلی، باید در پوستین شخص دیگری در آمد. این در پوستین دیگری در آمدن، غیر از آن چیز نکوهیده‌ای است که پدر سعدی به او گفت: « تو نیز اگر بخفتی به که در پوستین مردم افتی.» که به معنیِ بد مردم را گفتن است. این در پوستین دیگری در آمدن تنها از باب همدلی و درک صحیح و عمیق و درست است. 

تنها کسی می‌تواند با تو همدردی کند که نخست همدلی کرده باشد. تنها کسی می‌تواند غمگسار تو باشد، که در وهله‌ی اول، همدلانه فهمت کرده باشد. تنها کسی می‌تواند مشاور و راهنمای تو باشد که توانایی و قابلیت گوش فرادادن و گفت و گو را داشته باشد. ما بیشتر به همدلی نیاز داریم تا داوری. نیاز به فهم شدن. واقعاً موهبت بزرگی است فهم شدن.

ای بسا هندو و ترک همزبـان   

وی بسا دو تـرک چون بیگانگان

پس زبان محرمی خود دیگر است  

همدلی از همزبانی خوشتر است  (مثنوی: دفتر اول)

« روباه گفت: مرا اهلی کن! شازده کوچولو پرسيد: برای اين کار چه بايد کرد؟ روباه در جواب گفت: بايد صبور بود. تو اول کمی دور از من به اين شکل لای علفها می‌نشينی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هيچ حرف نخواهی زد. زبان سرچشمه سوءتفاهم است. ولی تو هر روز می‌توانی قدری جلوتر بنشينی.»

قطعه‌ای که با هم خواندیم، بخشی از رمان بی نظیر شازده کوچولو بود. روباه طرز و شیوه‌ی اهلی کردن را به شازده کوچولو آموخت. او را برحذر داشت که از واژه‌ها استفاده کند. چرا که همه‌ی سوء تفاهم‌‌‌ها را محصول کاربرد واژه‌ها می‌دانست. از شازده کوچولو خواست که تنها با شیوه‌ی نگریستن او را اهلی کند و اهلی کردن یعنی ایجاد علاقه کردن.

زبان برای ایجاد تفاهم است، اما شگفت اینکه منشأ همه‌ی سوء تفاهم‌‌‌ها هم هست. وقتی به روابط شکننده‌ی انسانی می‌اندیشم به وضوح می‌بینم که زبان چه نقش چشمگیری در برهم زدن روابط انسانی بازی می‌کند.

مولانا می‌گفت: 

از قضا سرکنگبین صفرا فزود  

روغن بادام خشکی می‌نمود

مولانا به این خاصیت دوگانه‌ی زبان به خوبی وقوف داشت:

عالَمی را یک سخن ویران کند   

روبهان مرده را شیران کند

ای زبان هم آتش و هم خرمنی   

چند این آتش درین خرمن زنی

ای زبان هم گنج بی پایان تویی   

 ای زبان هم رنج بی درمان تویی

فراوان دیده‌ایم که ریشه‌ی بسیاری از نزاع‌‌‌ها و کشمکش‌‌‌های بشری سوء تفاهم بوده است. تفاهم یعنی درک کردن و فهمیدن دوجانبه و دوطرفه. یعنی دو یا چند فرد انسانی همدیگر را فهم کنند. وقتی کژفهمی از رفتار یا گفتار دیگری حاصل شود، زمینه برای بروز انواع کینه‌توزی‌‌‌ها و خصومت‌‌‌ها مساعد می‌گردد. به راستی آیا خاستگاه بسیاری از مشکلات بشر سوء تفاهم یا همان عدم درک درست یکدیگر نیست؟ 

مشکل اینجاست که زبان و کلمات که باید نقش ایجاد تفاهم را بازی کنند در بسیاری از اوقات خود عامل سوء برداشت و کژفهمی می‌گردند. انگار زبان، چه در قالب نوشتاری و چه گفتاری، کژتابی و ابهام ذاتی دارد. عالمان هرمنوتیک امروزه بر این ابهام ذاتی متن تأکید می‌ورزند. 

بیدل دهلوی می‌گفت:

ای بسا معنی که از نامحرمی‌های زبان   

 با همه شوخی مقیم پرده‌‌‌های راز ماند

شاعران سخن‌پرداز ما گر چه گوهر معنا را به زیباترین وجهی در هیأت واژه‌‌‌ها عرضه می‌داشتند، مدام آرزو می‌کردند که کاشکی می‌توانستند حدیث دل را از طریقی جز واژه‌‌‌ها عرضه کنند. احمد شاملو با حسرت می‌گفت: «عشق را ای کاش زبان سخن بود»

 شمس تبریزی می‌گفت:

 « شیخ محمد گفت عرصه‌ی سخن بس فراخ است، که هر که خواهد می‌گوید چندانکه می‌خواهد. گفتم: عرصه‌ی سخن بس تنگ است، عرصه‌ی معنی فراخ است. از سخن پیشتر آ تا فراخی بینی و عرصه بینی. بنگر که تو دورِ نزدیکی و یا نزدیکِ دوری!» (مقالات شمس تبریزی)

گویا از منظر عارفان، خانه‌ی زبان و واژگان برای میزبانی از میهمان معنا کوچک و تنگ است. مولانا می‌گفت:

 نیزه بازی اندرین گوهای تنگ  

 نیزه بازان را همی آرد به ننگ

مولانا با اینکه حدود 60 هزار بیت سروده است و شاعری پرکار بوده است، می‌گفت:

حرف و گفت و صوت را بر هم زنم  

تا که بی این هر سه با تو دم زنم

ای خدا جان را تو بنما آن مقام  

که اندر او بی حرف می‌روید کلام

آرزو داشت که به مقامی برسد که بی‌واسطه‌ی واژه‌‌‌ها بتواند حرف بزند و اینهمه در تنگنای واژگان محدود و محبوس نباشد. 

بارها به تجربه دیده‌ام که سخن گفتن نه تنها تفاهم ایجاد نکرده، بلکه نتیجه‌ی عکس داده است. گاهی آدمی چنان از واژه‌‌‌ها و سخن گفتن بیزار می‌شود که به آستان سکوت پناه می‌برد.

بایزید بسطامی در سخنی به غایت شاعرانه گفته است: « روشنتر از خاموشی چراغی ندیدم و سخنی به از بی سخنی نشنیدم. ساکن سرای سکوت شدم...» (تذکرة الاولیا، عطار نیشابوری)

وقتی ابهام ذاتی زبان و کژتابی‌‌‌های واژگان را می‌بینیم بیشتر متمایل می‌شوم که از زبان بدن (Body language) برای انتقال پیام بهره بگیریم. زبان نگاه، زبان تبسم، زبان نوازش ... 

با اینکه خوب می‌دانم که استفاده از این روش‌‌‌ها هم خالی از سوء تعبیر و کژفهمی نیست. گاهی یک لبخند، یک نگاه، یک دست دادن گرم و صمیمانه بیش از صدها واژه و جمله، سخن دارند. 

اقبال لاهوری می‌گفت در مواقعی زبان واژه‌‌‌ها حجاب است و حدیث دل را باید با زبان دیگری گفت:

به محفلی که سخن می‌شود حجاب آن جا   

حدیث دل به زبان نگاه می‌گویم

هوشنگ ابتهاج می‌سرود:

گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم   

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

و دکتر رعدی آذرخشی از رازهای نهفته در نگاه سخن می‌گفت:

من ندانم به نگاه تو چه رازي است نهان   

 كه من اين راز توان ديدن و گفتن نتوان

يك جهان راز درآميخته داري به نگاه   

در دو چشم تو فروخفته مگر راز جهان

هر چه جلوتر می‌رویم ارتباطات بیشتر نوشتاری می‌شود. سخن گفتن ما با یکدیگر به شکل مجازی صورت می‌پذیرد( از طریق پیامک، ایمیل، چت کردن و ... ). استفاده از زبان نوشتاری هم به نوبه‌ی خود مشکلات افزونتری دارد.

وقتی با کسی حضوری (مشافهةً و معاینةً) گفت و گو می‌کنی، زبان بدن و فُرم صورت و چشم و لبخند، خطوط چهره و آهنگ صدا هم در انتقال معنا همراهی می‌کند و از میزان سوء تفاهم می‌کاهد. وقتی تلفنی گفت و گو می‌کنی تنها با صدا و گفتار می‌توانی پیامت را منتقل کنی و دیگر نمی‌توانی از زبان بدن بهره بگیری. و وقتی که ارتباط صِرفاً نوشتاری است که ابزارهای ارتباطی جدید اینگونه ارتباط‌‌‌ها را به شدت و به شکل ناموزونی متورّم کرده‌‌‌اند، دیگر حتی لحن سخن گفتن هم نمی‌تواند کمکی کند و این مخاطب توست که بر اساس گمانه‌زنی و حدسیات خود به جملات و کلماتت لحن و آهنگ می‌دهد. میزان گرما و حرارت سخنت را او تعیین می‌کند و حدس می‌زند. نمی‌توانی طنین و قوّت و جاذبه و طنین صدایت را قرین واژ ه‌‌‌هایت کنی. واژه‌‌‌ها تنها و بی یاور به سوی مخاطبت روانه می‌شوند و عمدتاً مُثله شده و بی روح به دست مخاطب می‌رسند. 

ممکن است جمله‌ای که می‌گویی از روی مطایبه و مزاح باشد، ولی در قالب نوشتاری به دشواری می‌توان فضای زمینه‌ای سخن را منتقل کرد. به دشواری می‌توان به مخاطب فهماند که سخنت در یک بافت مطایبه و شوخی بوده است. یا سخنت با جدیت و قاطعیت همراه است. نمی‌توانی با مدد از لحن و آهنگ صدا، میزان قاطعیت یا جدّیت یا خشم یا دلهره یا مهربانی و ... را با سخنت همراه کنی. 

وقتی به همه‌ی این کاستی‌‌‌ها و دشواری‌‌‌های سخن گفتن و نتیجتاً همدلی کردن و ایجاد تفاهم فکر می‌کنی، به حال و روز پرندگان غبطه می‌بری. پرندگانی که بی واژه شعر می‌گویند و اینهمه در بند واژه‌‌‌ها نیستند. از کوچه‌ی واژه‌‌‌ها چقدر دشوار می‌توان عبور کرد. شفیعی کدکنی حکایت این حسرت و غبطه را بازگو می‌کند:

«خوشا پرنده که بی واژه شعر می‌گوید

گذر به سوی تو کردن ز کوچه‌ی کلمات

به راستی که چه صعب است و مایه‌ی آفات!

چه دیر و دور و دریغ…

خوشا پرنده که بی واژه شعر می‌گوید

ز کوچه‌ی کلمات…

عبور گاری اندیشه است و سد طریق

تصادفات صداها و جیغ و جار حروف

چراغ قرمز دستور و راهبند حریق!

تمام عمر بکوشم اگر شتابان من

نمی‌رسم به تو هرگز از این خیابان من!

خوشا پرنده که بی واژه شعر می‌گوید…!!!»

 احمد شاملو چشم به راه آمدن روزی بود که برای دوست داشتن، برای تفاهم، برای همدلی کردن، تا این اندازه نیازمند واژه‌های لغزنده و بازیگوش نباشیم:

«روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است 

تا تو برای آخرین حرف دنبال سخن نگردی

روزی که آهنگ هر حرف زندگی است

تا من برای آخرین شعر رنج قافیه نبرم

و من آن روز را انتظار می‌کشم

حتا روزی که دیگر نباشم»